سالها پیش روزی در ایستگاه بودیم که اعلام شد یک مغازه دچار حریق شده است. خودمان را به محل رساندیم. آتشسوزی در مغازهای بود که یک زیرزمین هم داشت. زبانههای آتش خیلی بلند بود و ما سریع به دو گروه تقسیم شدیم و عملیات اطفا را آغاز کردیم. ناگهان انفجاری بزرگ همه ما را غافلگیر کرد و به اطراف پرت کرد. بعدها مشخص شد یک تانکر هزارلیتری بنزین در محل بوده که به ما اطلاع نداده بودند.
وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم در بیمارستان هستم. ماهها بستری بودم و در نهایت، با اعلام معلولیت دائمی و ناتوانی در راه رفتن، ترخیص شدم. روزهای سخت زندگیام شروع شد، آن هم برای کسی که خودش مدام به دیگران کمک میکرد و حالا محتاج کمک دیگران شده بود.
ویلچرنشینی که آغاز شد، به همراه همسرم، از این پزشک Doctor به آن پزشک رفتیم. هر دکتری حرف خودش را میزد اما در نهایت، همه متفقالقول گفتند که باید با شرایط جدیدم کنار بیایم و دیگر هیچ راهی وجود ندارد. این حرف خیلی برایم سنگین بود و حاضر نبودم آن را بپذیرم.
تیر آخرم را هم به چله کمان گذاشتم و از همسر صبورم خواستم مرا به حرم امام رضا(ع) برساند. یک هفته خود را دخیل پنجره فولاد کردم اما گویا تقدیر چیز دیگری بود.
پس از یک هفته، دلشکسته در حال خروج از حرم بودم کاملا اتفاقی خانمی را دیدم که شفای فرزندش را از آقا گرفته بود. او دستمالی به من داد و گفت: «إنشاءا… تو هم شفا پیدا میکنی.» من که منقلب شده بودم با حالتی زار دوباره به حرم بازگشتم و در کنار پنجره فولاد خوابم برد. در خواب جوانی را دیدم که به من یک حبه قند داد.
ناگهان از خواب پریدم و صدایی شنیدم که مدام میگفت: «بلند شو، بلند شو!» تحت تأثیر آن خواب و این صدا از جایم بلند شدم و در کمال ناباوری توانستم بایستم. بعد همچون کودکان نوپا تاتی کنان قدم برداشتم و اینگونه بود که امام رضا(ع) شفایم داد و حتی بعد از مدتی، توانستم دوباره سر کارم برگردم.
روایتگر این خاطره محمود نیکوزاده مشهدی، آتشنشانی است که پس از سالها خدمت و امدادرسانی به شهروندان، لباس مقدس آتشنشانی را از تن درآورد و بازنشسته شد