این گفتگو درباره سریال «سرباز» نیست. بهتر است بگوییم فقط درباره سریال «سرباز» نیست. از اولین شب ماه مبارک رمضان که سریال «سرباز» در تایم طلایی افطار، روانه آنتن شبکه سه سیما شد، تا امروز که پرونده پخش ۵۰ قسمت آن بهطور کامل بسته شده و یک سریال کمدی جایگزین آن در کنداکتور شبکه سه شده است، این ساخته هادی مقدمدوست طرفداران و البته منتقدان سفت و سختی داشته و همچنان هم دارد.
سریالی که فارغ از هر نکته مثبت و یا منفی، خلافآمد عادات تلویزیونی ما بود و به همین دلیل حتی ترکیب جبهه مخالفان و موافقانش از ابتدا تا انتهای پخش یکدست نماند و در هر فراز از داستان دستخوش تغییراتی میشد.
مقدمدوست در این مدت گفتگوهای صریح و متنوعی درباره نکات ساختاری «سرباز» و در راستای پاسخ به انتقادات تند و تیز مطرح شده درباره این مجموعه با رسانهها داشته و حتی در نشست رسانهای سریال در سازمان صداوسیما هم گفتگویی چالشی میان او و منتقدان «سرباز» در گرفت که در رسانهها نیز بازتاب پیدا کرد. به همین دلایل وقتی قرار گفتگویی مشروح را با او گذاشتیم، قرارمان با خودمان این بود که از حرفها و نقدهای تکراری عبور کنیم و تلاش کنیم تا شاید ابعاد تازهای از تجربه طراحی و ساخت سریالی در مختصات «سرباز» از زبان خالقش عیان شود.
به همین بهانه میزبان هادی مقدمدوست بهعنوان نویسنده و کارگردان و محمدرضا شفیعی بهعنوان تهیهکننده «سرباز» در خبرگزاری مهر شدیم. حجم اصلی سوالات اما متوجه هادی مقدمدوست بود و به همین دلیل در نیمه نخست، شفیعی ترجیح داد شنونده این گفتگو باشد؛ گفتگویی که هم در میانه و هم در پایانش امید داشتیم بدون چالش بودنش، مانع همراهی مخاطب نشود و به تعبیر هادی مقدمدوست هر دو طرف روی «حوصله» مخاطب احتمالی، حساب باز کردیم!
وقتی به مزاح از سختی گفتگو با کارگردانی که حاصل کارش را دوست داشتهایم گفتیم و اینکه در گفتگوی انتقادی، عنصر «چالش» خودبهخود جذابیت به همراه میآورد و در نبود چالش ایجاد جذابیت برای مخاطب کمی دشوار میشود، مقدمدوست گفت: «مثل سختی ساخت فیلم بدون چالشهای آشنا برای مخاطب». اشاره به این «کار سخت» که قطعاً برای هادی مقدمدوست یکی از مصادیقش همین سریال «سرباز» بود، نقطه آغاز خوبی برای گفتگو بود.
گفتگوی صریح با هادی مقدمدوست و محمدرضا شفیعی کارگردان و تهیهکننده سریال «سرباز» شاید خالی از چالشهای مرسوم رسانهای باشد، اما اگر حوصله کنید و بخوانید، احتمالاً پشیمان نمیشوید؛
* هادی مقدمدوست به نظر فیلمسازی بر اساس فرمولهای سادهتر و آشنا برای مخاطب را خوب بلد است. میتواند با استفاده از همان عادتهای قصهگویی یک کار استاندارد و قابل دفاع هم ارائه دهد اما دست به انتخابهای سخت میزند؛ برای اولین تجربه مستقل سینماییاش سراغ «سربهمهر» میرود و در عرصه سریالسازی، «سرباز» را میسازد. فارغ از هر ارزشگذاری میان این دو رویکرد، شما دست به یک انتخاب زدهاید؛ دلیل این انتخاب چیست؟
هادی مقدمدوست: پاسخ خلاصهاش این است که این انتخاب بستگی به این دارد که حواسمان کجاست. دیالوگی در فیلم «سربهمهر» داشتیم که پسر به دختر میگفت: «شما حواست کجاست؟» وقتی یک دانشآموز در کلاس درس گوش نمیدهد، معلم همین سؤال ساده را از او میپرسد؛ «حواست کجاست؟»
موضوع این است که مهم است در هر کاری حواس آدم کجاست. در موضوع فیلمی مثل «سربهمهر» حواس و دغدغه من بهطور کامل متمرکز بر همان چیزی بود که در فیلم میبینید. فهمیدن و درک کردن مسئله آدمی که جرئت و اعتمادبهنفس اظهارنظر را ندارد؛ در آن فیلم حواس بنده دقیقاً متمرکز بر کار کردن روی این موضوع بود. در سریال «سرباز» هم همه حواسم به این بود که درباره «خدمت» حرف بزنم. کاری که روحیه «ایجابی» داشته باشد و این احساس را به تماشاگر منتقل کند که میتواند خود را «ارتقا» دهد و «رشد» کرد…
مقدمدوست: موضوع این است که در هر کاری حواس آدم کجاست. در موضوع فیلمی مثل «سربهمهر» حواس و دغدغه من بهطور کامل متمرکز بر همان چیزی بود که در فیلم میبینید. فهمیدن و درک کردن مسئله آدمی که جرئت و اعتمادبهنفس اظهارنظر را ندارد. در سریال «سرباز» هم همه حواس م به این بود که درباره «خدمت» حرف بزنم* همه این مضامین و کلیدواژهها را میتوان با همان قالبهای آشنا برای مخاطب هم مطرح کرد؛ بهخصوص که فینفسه ایراد و اشکالی هم ندارد که مضامین عمیق به زبان ساده و روان برای مخاطب طرح شود. مثلاً یک فیلمساز میتواند یک فیلم هیجانی و اکشن بسازد که مفهوم «خدمت» هم در آن مستتر باشد. میخواهم بدانم چرا دست به انتخاب سختتر زدید.
مقدمدوست: موضوع این است که شمای نوعی چطور به این مضامین فکر میکنید. بهطور مجمل و خلاصه میگویم حواسم تنها به مفهوم «خدمت» بود، اما در مجاورت و منظومه این مفهوم طبیعتاً موضوعات دیگری هم هست که موظفید حواستان به آنها هم باشد. مسئله «ارتقای شخصیت» در منظومه «خدمت» تعریف میشود و کاملاً مرتبط به هم هستند. آدمی که اهل «خدمت» است، قطعاً آدم ایستایی نیست و «رشد» میکند و این رشد، رشدی «درونی» است. حالا به کلیدواژه جدیدی میرسیم؛ «درونی». یعنی ناخواسته میرسی به اینجا که برای طرح این مضامین باید درون آدمها را روایت کنی. این همان کار سختی است که احتمالاً مدنظر شما است.
* یعنی برای طرح این مضامین ناگزیر از این انتخاب سخت بودید؟
مقدمدوست: بله. وقتی قرار است شما عمیقتر و دقیقتر به یک مضمون نگاه کنید، خودبهخود به مضامین همبند آن میرسید. نمیتوان بهطور محض دست روی یک «مضمون» گذاشت. برای پرداخت وسیع به مضمون «خدمت» حتماً باید به ارتقای شخصیت هم توجه داشته باشید و برای این توجه، نگاهتان درونی میشود. وقتی هم که نگاه درونی شد، شما موظف هستید نوع و ساختار روایتتان را بر آن منطبق کنید. مثلاً مجبور میشوی از «نریشن» استفاده کنی، مجبور میشوی سراغ «راوی» بروی.
* یعنی معتقدید مضمون «خدمت» را نمیتوان در یک قالب پر افتوخیز و با پرداخت «بیرونی» روایت کرد؟
مقدمدوست: قطعاً میشود.
* پس رسیدیم به اینکه بالاخره چیز دیگری غیر از الزامات مضمونی هم در این انتخاب دخیل است. انتخاب این سکون و پرداخت درونی، قطعاً ریشه در جهان فکری هادی مقدمدوست دارد.
مقدمدوست: یک تفاوت وجود دارد؛ با مضمون «خدمت» میتوان یک فیلم به تعبیر شما کاملاً بیرونی هم ساخت، اما دنیای آن دنیایی محدود میشود و بهاندازهای که شایسته این موضوع است، نمیتوانی درونیات آدمها را به تصویر بکشی. نمیشود رویدادهای درون را از چنین روایتی بهطور کامل حذف کرد. ابزار پرداختن به این درونیات در کار نمایشی هم مشخص است. من پیشتر هم گفتهام که بالاخره استفاده از مونولوگ، صدای ذهنی کاراکترها و یا راوی در داستان، اختراع ما نیست. اینها قبلاً هم وجود داشتهاند و ما برای کاری که میخواستیم انجام دهیم، داخل جعبهابزار را نگاه کردیم و اینها را انتخاب کردیم. این ابزارها را برای فهمیدن دنیای درونی آدمها انتخاب کردم.
* توجه به دنیای درونی آدمها کار ویژهای است که فراتر از تجربه «سرباز» احساس میکنم، هادی مقدمدوست و حمید نعمتالله سالها است برای خود تعریف کردهاند. به همین دلیل حتی برای یک داستان هیجانی که روایتش تا مرز انتزاع هم پیش میرود، مثل «آرایش غلیظ»، بازهم حواستان به «درونیات» است. در قالب این کار ویژه دنبال چه گمشدهای هستید؟
مقدمدوست: به نظر میرسد همه آدمها علیرغم آنکه شاید ناتوان هم باشند، اما مشتاق شناخت آدمهای مقابلشان هستند. شکل فانتزی آن میشود همین که میگوییم آدمها میخواهند بدانند در کله طرف مقابلشان چه میگذرد. بر اساس همین برداشت فانتزی هم فیلمهای فانتزیای ساخته میشود که یک آدم میتواند بفهمد در کله آدمهای دیگر چه میگذرد. برای همین کارها هم روال این است که مثلاً یک پلان از چهره فرد میگیرند و بعد صدای ذهنش را روی تصویر صورتش میشنویم. یعنی بازهم خودبهخود از یک ابزار به نام نریشن استفاده میشود.
مقدمدوست: مفاهمه یعنی من بفهمم در ذهن شما چه میگذرد و شما هم بفهمید در ذهن من چه میگذرد. یکی از تمرینات مفاهمه این است که من عقیدهای را مطرح کنم و شما جای من بتوانید استدلالهای منجر به آن عقیده که در ذهن من است را بگویید. یعنی میدانید که چرا فکر میکنم، عقیدهام درست است. این همان «از هم خبر داشتن» استما نمیخواستیم پرداخت فانتزی به این مسئله داشته باشیم اما مخاطب باید این صدای ذهنی را بشنود چرا که این صدا وجود دارد. واقعیتی به نام ذهن، اندیشه و آنچه در درون آدمها در جریان است، وجود دارد که قابل تبدیلشدن به متن هم هست. فهمیدن این صدای درونی دغدغه خیلی از آدمها است. برای نویسنده هم همینطور است. بهخصوص نویسندهای که فکر میکند «مفاهمه» مسیر هموار کردن «ارتباط» است.
مفاهمه یعنی من بفهمم در ذهن شما چه میگذرد و شما هم بفهمید در ذهن من چه میگذرد. یکی از تمرینات مفاهمه این است که من عقیدهای را مطرح کنم و شما جای من بتوانید استدلالهای منجر به آن عقیده که در ذهن من است را بگویید. یعنی میدانید که چرا فکر میکنم، عقیدهام درست است. این همان «از هم خبر داشتن» است.
میبینید این مفاهیم چقدر به هم پیوسته است. حالا میفهمیم که فهمیدن اینکه در سر دیگری چه میگذرد، غیر از اینکه یک کنجکاوی و لذت است، چقدر میتواند ضروری هم باشد. دستکم برای بهبود سطح زندگی و ارتقا ارتباط میان آدمها چقدر میتواند مهم باشد. وقتی این مسائل تبدیل به دغدغهات میشود، طبیعتاً کارهایی هم که میکنی، متأثر از همین فضا است و خروجیاش میشود همان چیزی که اسم کار ویژه روی آن میگذارید.
* هم حمید نعمتالله و هم هادی مقدمدوست یک سابقه مطبوعاتی و ژورنالیستی دارند. ژورنالیسم هم به درست یا غلط مترادف با هیجان و مواجهه بیرونی با اتفاقات اطراف تعریف میشود. برداشت و احساسم این است که شاید عبور از این دنیای بهشدت بیرونی و در مواردی متمرکز بر سطح رویدادها، شما را به این مرحله رسانده است که حواستان متوجه جای خالی این «مفاهمه» در جامعه شود. در فضایی که صرفاً همه به دنبال «مخابره» رویدادها هستیم، چقدر جای کلیدواژههایی همچون «رابطه»، «مفاهمه» و «گفتگو» خالی است. فکر میکنید چقدر آن سابقه در رسیدنتان به این مرحله و این دریافت از فضای پیرامون مؤثر بوده است؟
مقدمدوست: واقعاً نمیدانم آن دوران فعالیت مطبوعاتی چقدر در این زمینه مؤثر بوده اما آنچه در فعالیت ژورنالیستی بهشدت ممکن است انسان در معرض آن قرار بگیرد، «خودخواهی» است. بیلی وایلدر فیلمی دارد به نام «تکخال در حفره» که حتماً خاطرتان هست درباره روزنامهنگاری است که تلاش دارد موفق باشد. عدهای در یک معدن ریزش کرده، گیر کردهاند و او میخواهد این ماجرا ادامهدار باشد تا کار خبریاش داغتر و داغتر بشود. خیلی احتمال دارد که کار ژورنالیستی به این معنا، آدم را در معرض «خودخواهی» قرار دهد.
حالا از مبحث ژورنالیسم عبور میکنم. نقطه مقابل مفاهمه همین خودخواهی است. مفاهمه یعنی به دیگری هم فکر کنم. اینکه میخواهم بدانم در کله دیگری چه میگذرد یعنی دارم به او فکر میکنم. نقطه مقابل این حس، خودخواهی است. خلاصهاش هم همین جمله معروف است که میگوید «من فقط به خودم فکر میکنم.» اگر این پیشفرض را بپذیریم که این جنس خودخواهی خوب نیست، نقطه مقابلش مفاهمه است و تلاش برای اینکه علاوهبر خودمان، به این هم فکر کنیم که دیگری چه فکری میکند.
* من «سرباز» را دوست داشتم، اما اعتراف میکنم دفاع از این دوستداشتن و استدلال برای آن بهخصوص بر اساس منطق سینمایی، برایم دشوار بود. چیزی فراتر از نکات ساختاری، سبب دلبستگیام به فضای کار بود و اگر بخواهم آن را با عبارتی صریح و کمی تند بیان کنم، میگویم «سرباز» را نوعی «شورش علیه ریتم تند زندگی امروز» میدانم. نگاهی که بر این سریال حاکم بود، چیزهایی را نقد میکرد که اتفاقاً نسبت به آنها حساسیم. دیالوگ خیلی خوبی در یکی از قسمتهای سریال هست وقتی یلدا در ذهن یحیی حاضر شده و دارد چیزهایی درباره رفتار او میگوید، او با عصبانیت پاسخ میدهد: «من رو تحلیل نکن!» این فکر میکنم همان واکنشی است که برخی از ما در مواجهه با «سرباز» داشتیم. گویی ناراحتیم از اینکه اینگونه شاهد تحلیل خود باشیم. انگار حوصله تحلیل رفتار دیگران را هم از دست دادهایم. سریع میخواهیم به قضاوت نهایی درباره همه برسیم. به همین دلایل فکر میکنم «سرباز» برخلاف ظاهر ساده و سکونی که در روایت دارد، برآمد از یک نگاه بهروز و دقیق به جامعه امروز است.
مقدمدوست: اصولاً ما بسیار به «فکر کردن» توصیه شدهایم. فکر کردنی که طبیعتاً در ادامهاش «تأنی» میآید. در ادامهاش وزانت و وقار بهوجود میآید. هر آدمی که بیشتر اهل تأمل و اندیشه باشد آدم وزینتری است. در مقابل آدمهایی که فکر نمیکنند، به این فکر نکردن افتخار هم میکنند و اسم رفتارهایش را «رفتارهای دلی» میگذارند، آدمهایی هستند که دلم نمیآید بگویم ریتمشان تند است، بلکه شتابزدهاند. «ریتم تند» فینفسه یک فضیلت نیست، کمااینکه «ریتم کند» رذیلت نیست…
مقدمدوست: من هیچ برآیندی از این برداشت ندارم که امروز در دوران «بلبلزبانی» هستیم. خیلی هم ناامید نیستم که بگویم مردم دیگر اهل اندیشه نیستند. معتقدم اساساً گریزی از اندیشه کردن نداریم. معتقدم اینقدرها هم که مدام میگویند ریتم آدمها تند نشده است. این خبرها نیست* هر دو اینها صرفاً یک گزاره توصیفی هستند؛ ریتم تند جایی خوب و جایی بد است، مثل ریتم کند…
مقدمدوست: دقیقاً. مهم این است آنچه این سرعت را تعیین میکند اندیشه است. اینکه چقدر حسابشده و فکرشده اقدام میکنید، در سرعت رفتار و عمل شما مؤثر است. معمولاً ما از رفتارهایی پشیمان میشویم، که فکرنشده بودهاند. وقتی موضوع اندیشهورزی به میان میآید، ناخواسته وضع ریتم همین اندازه کند میشود. وقتی قرار است فکر شده اقدام کنیم، دیگر حالت حاضرجوابی و بلبلزبانی نداریم. به همان بحثی که ابتدا داشتم برمیگردم؛ اگر حواسمان به این اندیشهورزی باشد، ناخواسته ریتممان تغییر میکند.
* همینجای گفتگو شاید مخاطبی که از ابتدا حرفها را دنبال کرده پیش خودش به این جمعبندی برسد که اینها در یک برج عاج خودخواسته نشستهاند و با خود میگویند «ما چقدر فاخریم و چقدر اهل اندیشهایم و جامعه چقدر بد است که مثل ما نیست!» در زمان ساخت «سرباز» چقدر حواستان بود که در دوران طلایی «بلبلزبانی» و «حاضرجوابی» میخواهید صحبت از تمرکز بر درونیات، کنید. چقدر آگاهانه دست به این ریسک زدید؟
مقدمدوست: واقعیت این است که من هیچ برآیندی از این برداشت ندارم که امروز در دوران «بلبلزبانی» هستیم. خیلی هم ناامید نیستم که بگویم مردم دیگر اهل اندیشه نیستند. معتقدم اساساً گریزی از اندیشه کردن نداریم. معتقدم اینقدرها هم که مدام میگویند ریتم آدمها تند نشده است. این خبرها نیست. مردم هنوز هم بسته به ارزشها و دغدغههایشان محاسباتی برای رفتارشان دارند. چالش امروز مردم ما چالش سرعت نیست، اتفاقاً چالش سنجیده عمل کردن است. اینکه سنجهها و ارزشها چیست، بحث دیگری است. حتی میان جوانان که احتمالاً انتظار ارتجالیترین و سریعترین واکنشها را از آنها داریم، چنین محاسبهگریای وجود دارد. پس معتقد نیستم که در دوران ریتم تند و عمل بدون اندیشه هستیم. اما اگر بپرسید که پس چرا نسبت به دعوت به اندیشهورزی در «سرباز» گارد گرفته شد، این سؤال پاسخ دیگری دارد…
* اتفاقاً نکته همینجا است؛ پس زدن «سرباز» …
مقدمدوست: این اتفاق متأثر از عادتهای نمایشی مخاطب است. ناآشنایی و غریبگی باعث این پس زدن میشود. انگار ما شاهد چیزی هستیم که از خود ما است، اما آن را بهجا نمیآوریم. احساس میکنیم بخشی از وجود ما است اما نسبت به آن غریبگی میکنیم.
* اما فراتر از این غریبگی نمیتوان ویژگیهای دنیای جدید را هم نادیده گرفت. امروز در فضای رسانه هم با فراگیر شدن بسترهای مجازی، همهچیز به سمت کوتاه شدن میرود. صراحتاً گفته میشود در فضای رسانههای مجازی، مطلب بلند مخاطب پیدا نمیکند و مثلاً باید اصل حرف را نهایت در ۲۰۰ کلمه خلاصه کنی. اینها همان سنجههایی است که بر مبنای آن میگویم «سرباز» اتفاقی غریب برای این دوران است و طبیعی است که پس زده میشود…
مقدمدوست: این هم یک عادت است که بهوجود آمده است. همین امروز رویکرد جدیدی در برخی مطالب فضای مجازی باب شده که ابتدای مقاله تعداد کلمات و زمان تقریبی مطالعه آن درج میشود، بر مبنای همین راهنمایی مخاطب شروع به مطالعه مقاله میکند و گلایهای هم از طول و بلندای مطلب ندارد. به نظر میرسد انگار خودمان داریم این عادتها را تثبیت میکنیم. اینکه مدام تکرار کنیم که مخاطب حوصله ندارد و نمیخواند، انگار داریم این ویژگی را تبدیل به یک عادت میکنیم.
چه کسی اثبات کرده است که مردم امروز مقاله بلند در فضای مجازی را نمیخوانند؟ سرعت بالای یک عده لزوماً نمیتواند اثباتکننده بیحوصلگی همه مردم باشد. مردم ما امروز هنوز رمان میخوانند. هنوز گزارشهای بلند مرتبط با دغدغههای خود را میخوانند. سریالهای طولانیمدت روز را دنبال میکنند. پس موضوع این است که مردم به چه چیز عادت کردهاند و بهواسطه آشنا بودن، به آن علاقه پیدا میکنند. این آشنا بودن نکته مهمی است. این ایجاد عادتها میتواند از طرف رسانهها صورت گرفته باشد. اصلاً شاید حوصله من نگارنده کمتر شده و نمیتوانم مطلب عمیق بنویسم و میگویم چون مردم حوصله ندارند این کار را نمیکنم! چرا باید این پیشفرضها را بهراحتی بپذیریم؟
* این میتواند آسیبشناسی و البته پاسخ صریح شما به همه آنهایی باشد که میگویند هادی مقدمدوست بدون اشراف و شناخت نسبت به مختصات امروز مخاطب ایرانی دست به ساخت «سرباز» زده است.
مقدمدوست: اتفاقاً من همیشه روی «حوصله» تماشاگر حساب باز میکنم. من باور دارم که مخاطب امروز حوصله دارد. این پیشفرض بیحوصلگی مخاطب امروز، یک پیشفرض اثباتنشده است. اساساً مگر این بیحوصلگی یک مدال است که اصرار داریم آن را به گردن تماشاگر و مخاطب امروز بیندازیم؟ مدام داریم به او یادآوری میکنیم که حواست باشد تو حوصله نداریها، نکند باحوصله شوی! ما هم مطالب کوتاه ۲۰۰ کلمهای مینویسیم که خسته نشوی! مخاطب هم که بندهخدا صدایش درنمیآید …این چه القایی است که داریم به مخاطبان میکنیم؟
* فارغ از آنچه در رسانهها مطرح و القا میشود، با تجربه میدانی خود چه کنیم؟ اشاره کردم بهرغم علاقهمندی به «سرباز» بهسختی میتوانستم در دوران پخش با اطرافیان درباره آن وارد گفتگو شوم. حداقلش این است که بگوییم بخشی از مخاطبان امروز، به آنچه معتقدید رسانهها به او القا کردهاند، تن داده است.
مقدمدوست: به هر حال خواندن متن کوتاه، خداوکیلی راحتتر است! من هم بیشتر خوشم میآید که دو کلمه بخوانم و احساس کنم دانشمند شدهام و حتی خوشم میآید که با یک نوشته کوتاه، احساس عالم بودن پیدا کردهام. حتماً طبیعی است که در این وضعیت ترویج «احساس فهمیدن فوری» دیگر کسی تن به خواندن هیچ مطلب بلندی نمیدهم. عادت همینطور شکل میگیرد. موضوع اصلی این است که بدانیم «آدم» امروز همان «آدم» سابق است یا از ریشه و فطرت فرق کرده است؟ آیا همان استعدادها را هنوز هم دارد.
مدام میگوییم چرا سرانه مطالعه کم است اما از طرف دیگر خودمان مدام تبلیغ میکنیم که بله مخاطب امروز حوصله ندارد! حتی تلویحاً به آنها که مطلب کوتاه و فوری متناسب با این حوصله کم تولید میکنند، جایزه هم میدهیم و او را تحسین میکنیم! اصلاً یک سؤال جدی دارم؛ آیا معتقدیم مردم در همه رفتارهایشان عجول شدهاند؟ آیا اگر بگوییم باید سه ماه صبر کنید تا یک وام به شما تعلق بگیرد، مردم میگویند نه حوصله نداریم و نمیخواهیم؟ آیا آدمهای امروز هنوز اینگونه نیستند که برای یک دیپلم ۱۲ سال تحصیل کنند؟ آیا مثلاً سیستم دانشگاهی و آموزش عالی ما پذیرفته که آدمها عجول شدهاند و بر مبنای این برداشت دوره تحصیل را کوتاه کرده است؟ آیا افراد رمان خوان میگویند ما دیگر رمان پانصد صفحهای نمیخوانیم و قصه کوتاه یک صفحهای را مطالعه میکنیم؟ یا فقط این عجله و بیحوصلگی تنها نصیب عرصه رسانه و تولید محتوای فرهنگی و نمایشی شده است!؟
مقدمدوست: مدام میگوییم چرا سرانه مطالعه کم است اما از طرف دیگر خودمان مدام تبلیغ میکنیم که بله مخاطب امروز حوصله ندارد! حتی تلویحاً به آنها که مطلب کوتاه و فوری متناسب با این حوصله کم تولید میکنند، جایزه هم میدهیم و او را تحسین میکنیم!به همین دلیل است که فکر میکنم این گزاره چیزی نیست که بتوانم به اعتبار آن شکل و شمایل کارم را تغییر بدهم. در مواجهه با ساختارها آدمها ناگزیر از صبوری میشوند.
* چه خوب که به ساختار اشاره کردید. اتفاقاً میخواهم بگویم پاسخ برخی از همین سؤالهایی که بهعنوان مثال مطرح کردید مثبت است؛ بله امروز آدمهایی هستند که برای یک دیپلم حوصله ۱۲ سال را ندارند، سیستم به آنها یاد داده که فقط دیپلم مهم است نه ۱۲ سال تحصیل. بله امروز دختر و پسر برای رسیدن به یکدیگر و تحقق امر ازدواج، صبوری ندارند، کمااینکه آمار طلاق به ما میگوید برای پایان هم صبری در کار نیست. اینها واقعیت جامعه امروز است.
مقدمدوست: آدمیزاد همیشه عجول هستند اما ساختارها ما را مجبور به صبوری میکنند. من امروز آنقدر عجولم که دوست دارم تا چند دقیقه دیگر میدان تجریش باشم، اما قواعد رانندگی و چراغهای راهنمایی من را مجبور به صبوری میکند. ساختارها میتوانند ما را در شرایطی قرار دهند که هر چیز را با سرعت مطمئن به دست بیاوریم. ساختار عقل و محاسبه هم خودش یک ساختار است که در اختیار خود آدم است که باعث پذیرفتن سرعت مطمئن میشود.
* شما مثالهای مثبت از تأثیر سیستم و ساختار را پیش میکشید اما معتقدم بخشی از منشهای جاری در جامعه امروز که مورد نقد ما هم قرار میگیرند، محصول همین ساختار و سیستم است. سیستمی که در یک فرآیند و بازه زمانی فرهنگ ما را به جایی رسانده که امروز من نوعی به آن انتقاد دارم و اثری مثل «سرباز» به دلم مینشیند، به دلیل شورش علیه آن. برای رسیدن به این برداشت از جامعه امروز هم سنجههای مشخصی دارم. اینکه سریال در نظرسنجی سیما جایگاه بالایی ندارد، اینکه جامعه رسانه و حتی منتقدان ما به احترام انتخاب سختی که هادی مقدمدوست داشته پای گفتگو نمینشینند و به جای صدور حکم قطعی شکست، محاجه نمیکنند که مثلاً مشخص شود شاید مقدمدوست در این مسیر سخت اگر هدف ۱۰۰ را انتخاب کرده بود، تنها ۵۰ درصدش را توانست محقق کند. تن به این گفتگو نمیدهند. همه اینها بنده را مجاب میکند که بگویم در جامعه امروز اگر «صبوری» هم وجود دارد، لااقل مشهود نیست و وجه غالب همچنان همان شتابزدگی است.
مقدمدوست: بازهم میگویم که «عجولی» از دیرباز تا به امروز در نفس انسان وجود داشته است. مهم این است که گاهی ما به مخاطب میگوییم به این بخش عجول نفس تو میخواهم خدمات ارائه بدهم و نمیخواهم آن را به چالش بکشم. انگار میخواهم بگویم «آدم باحاله» منم. انگار منم که دارم سر مخاطب منت میگذارم. این حرف را پدر یک دختر هیچوقت به خواستگارش نمیگوید که چون میدانم نفس تو عجول است، پس سریع دخترم را به عقدت درمیآورم! حرف من این است که چرا در فضای رسانه و تولید فرهنگی میخواهیم بگوییم ما اینقدر باحالیم که متوجه عجولی نفس مخاطب شدهایم و میخواهیم به آن خدمات هم بدهیم در حالی که مخاطب آمادگی و استعداد پیشنهادهای متنوع دیگری را هم دارد! چرا به دیگر رانهها و کششهای درونی انسان توجه نمیکنیم؟ تأیید اینکه به مخاطب بگوییم ما میخواهیم به بخش عجول نفست خدمات ارائه دهیم، چه فضیلتی دارد؟
* فضیلت که قطعاً نیست، اما واقعیت امروز جامعه و فضای رسانهای ما همین است…
مقدمدوست: بله داریم به بخش عجول نفس مخاطب خدمات ارائه میدهیم.
* پس رسیدم به نقطه مشترک.
مقدمدوست: این آسیب متوجه مردم نیست.
* قطعاً و یقیناً مردم مقصر نیستند. اشارهای که به سیستم داشتیم و طبیعتاً بدنه رسانهای کشور هم بخش مهمی از سیستم فرهنگساز کشور است، در رسیدن به نقطه امروز دخیل بودهاند. حرفم از ابتدا این بود که در این جامعه که عجولیاش بر صبوریاش میچربد، دم «سرباز» گرم که به جای خدمت به بخش عجول نفس مخاطب، اتفاقاً او را به یک چالش دعوت میکند و حتی این ریسک را هم به جان میخرد که شاید نفس عجول مخاطب او را پس بزند.
مقدمدوست: پس هم میزند چون شاید احساس میکند سریالی مثل «سرباز» دارد از بالا با او حرف میزند و برایش کلاس میگذارد…
* همان حسی که شاید برخی خوانندگان همین گفتگو هم نسبت به حرفهای ما داشته باشند!
مقدمدوست: ما داریم به نفع تنوع و به نفع مخاطب صحبت میکنیم. چرا باید مخاطب یک چنین احساسی داشته باشد. ما درباره این حرف می زنیم که مخاطب غیر از ریتم تند مطالبه چیزهای دیگری هم دارد. همین افراط در ریتم تند صدای تماشاگران را درآورد. آنها به وضوح میگفتند کارهایی میخواهیم که به ما آرامش بدهد و پر نباشد از حادثههای عجیب و غریب و تند تند … ما در حال دفاع از حق تنوع و گوناگونی هستیم.
چرا باید آن برخی از خوانندگان احساس کنند ما داریم از موضع بالا حرف میزنیم؛ مثالی بزنم. وقتی سوار یک ماشین هستیم، من و همراهم ترجیح میدهیم با سرعتی حرکت کنیم که فرصت گفتگو با یکدیگر را هم داشته باشیم، نه اینکه فقط بخواهیم از سرعت حرکتمان لذت ببریم. اینجا مخاطب فقط سرعت نمیخواهد. گفتگو هم میخواهد و تماشای منظرهها را هم میخواهد، وقتی قرار است فیلم بسازیم فقط قرار نیست که میخواهیم موتورسواری کنیم و فقط باید مخاطب ترک من بنشیند و از گاز دادن من لذت ببرد. میخواهم با او همسفر شوم و با سرعت مطمئنهای برانم که فرصت گفتگو داشته باشیم.
مقدمدوست: یکی توئیت زده بوده «من نمیدانم مادرم چرا عاشق سریال مزخرف سرباز است». این توئیت را دو مدل میشود خواند؛ یکی اینکه نتیجه بگیریم مخاطبان معتقدند «سرباز» مزخرف است، یکی هم اینکه بگوییم یک مادر، عاشق این سریال است. مدام به مردم برچسب نزنیم که بی حوصلهایدواقعاً فیلمسازی را یک گفتگو میدانم. برخی کارها اما از جنس همان موتورسواری هستند. شاید حتی تماشاگر هم بگوید دمت گرم چقدر کیف داد که اینقدر گاز دادی، اما شخصاً میخواهم تا زمانی که سوار بر مرکب فیلم هستیم، با هم گفتگو کنیم. این گفتگو نیاز به سرعت استاندارد خودش را دارد، وگرنه مگر گاز دادن، کاری دارد!؟ مگر من نمیدانم اگر گاز بدهم چقدر ممکن است مخاطب کیف کند؟ جنس این لذت از جنس «شهربازی» است که ایرادی هم ندارد اما در آن سفری اتفاق نمیافتد. تجربه «سرباز»، تجربهای مثل سفر و «پیادهروی» است، چیزی که در سریال بارها دربارهاش صحبت میکنیم. این تمایل به گفتگو هم امروز در جامعه ما وجود دارد.
حرف من این است که وقتی چیزی را مدام تکرار میکنیم، به مردم القا میشود که واقعاً اینگونه هستند. مدام نگوییم که مردم عجول هستند. مثل این است که سر یک سفرهای با غذاهای متنوع مدام به یک نفر بگوییم سلیقه تو فستفود است و فقط آن را میخوری! آنقدر هم تکرار میکنیم که خودش بیخیال سفره میشود و سراغ فستفود میرود! خب چیزهای دیگری هم باید سر این سفره آورد و به مخاطبین تعارف کرد…
خاطرم هست یکی توئیت زده بوده «من نمیدانم مادرم چرا عاشق سریال مزخرف سرباز است». این توئیت را دو مدل میشود خواند؛ یکی اینکه نتیجه بگیریم مخاطبان معتقدند «سرباز» مزخرف است، یکی هم اینکه بگوییم یک مادر، عاشق این سریال است. مدام به مردم برچسب نزنیم که بی حوصلهاید و همه چیز را فوری میخواهید… راستش هر جا فردی را دیدم که مخالف سریال بود همانجا خودش هم میگفت نمیدانم چرا پس خانواده ما از این سریال خوشش میآید… او بی تابی میکرد و نمیتوانسته کانال را عوض کند… دوست داشته چیز تندتری ببیند اما بقیه علاقمند و راضی به این سرعت بودند. دوست نداشته نریشن ها را گوش کند یا صدای راوی را بشنود اما دیگران دقت میکردهاند و گوش میدادند.
* چه بهتر که هیچ حکم کلیای ندهیم و همانطور که بحث شد سراغ فهمیدن و تحلیل برویم…
مقدمدوست: غیر از اینکه حکم کلی نباید بدهیم، بهتر است آنچه خوب است درباره مردم بگوییم. بیحوصله بودن که مدال نیست بخواهیم گردن مردم بیندازیم. توقع داریم مردم برای ما هورا بکشند که آفرین که فهمیدید ما حوصله نداریم!؟ این برچسب، برچسب خوبی نیست. باعث میشود کارهای تکراری تحویل تماشاچی شود و بعد از مدتی یک دلزدگی برای تماشاچی پیش میآید و تنوع از بین میرود و بعد مدتی حیرت و سرگردانی به وجود میآید که خب حالا چه کار باید کرد؟
منبع: مهر